غزلکوچه
تقدیم به تو که خودت می دونی چقدر ...
آشفته ی آشفتگی موی تو بودن
این است هوادار تو و روی تو بودن
ما قامتمان زیر قدم های تو والاست
چون موی تو اندازه ی زانوی تو بودن
از باد من آموخته ام در به دری را
طوفان شدن از در به در کوی تو بودن
می باید از این طرز وزیدن به تو فهمید
انگار هوس کرده به گیسوی تو بودن
دستان تو از دایره ی عشق فراتر
من سر خوشم از جای النگوی تو بودن
خوب است به ابروی تو دل دادن و مردن
چون سیب در اندیشه ی چاقوی تو بودن
شاید این آخرین باری باشه که توی سال 1389 وبلاگ رو به روز می کنم.سال 1390 رو پیشاپیش با یه کار جدید به شما دوستای عزیز تبریک میگم و با تمام اینکه می دونم برآورده نمیشه ولی براتون سال پر برکتی رو آرزو می کنم.
پر از لحظه های بدون توام
قدم میزنم بی تو فرسنگها
قدم میزنم در کنار خودم
قدم میزنم مثل دلتنگها
نه می تونم احوالپرسی کنم
نه اینکه پیش آدما بد بشم
فقط میشه با خنده ی سرسری
کلاهم رو بردارم و رد بشم
قمار من و تو یه دل کم داره
می خوام برگای آسمو رو کنم
می خوام برگای زرد این کوچه رو
به یاد بهار تو جارو کنم
خدا با دو تا چشم تو میتونه
دل بی هوامو هوایی کنه
یه روز دل به دریای تو میزنم
خدا وقتی که نا خدایی کنه
نه که از تو دل بریدن
واسه من یه کار ساده س
وقتی پاییز پا بگیره
باغبون هم بی اراده س
تو خودت بودی که هر شب
بغضو تو گلوم گذاشتی
هر جا که گلایه کردم
آینه روبروم گذاشتی
تو خودت می خواستی باشیم
ولی مال من نباشی
هر جای جاده دلت خواس
بتونی ازم جدا شی
رسیدیم به آخر راه
توی خلوتت بشینو
پاک کن ازکنار اسمت
نقطه های نقطه چینو
شب پاییزی کوچه
من و تو با چشمای تر
وقتشه از هم جداشیم
من از اینور تو از اونور
مثل یک انگشتری که با نگین آراسته ست
ماجرای کربلا با اربعین آراسته ست
بخشی از باغ جنان است و حوالی بهشت
با غم مولا که هر جای زمین آراسته ست
عشق مولا بی گمان یک عشق مادرزادی است
تا خدا دل های ما را با یقین آراسته ست
مثل دشتی که بنازد بر شقایق های خویش
با ردای شیعه جمع مسلمین آراسته ست
مطمئناٌ ظالم است و جا ندارد در بهشت
هر کسی که چشم هایش را به کین آراسته ست
اندازه ای ندارد جغرافیای عشقت
وقتی که می نویسم تنها برای عشقت
تو دکترای عشقی من بی سواد وقتی
هی مشق می نویسم از ماجرای عشقت
خط می کشم به روی سرمشق های قبلی
دنبال حرف تازه در ماورای عشقت
پیچید توی تاریخ حافظ نوشت هرگز
خوشتر صدا نبوده غیر از صدای عشقت
رسم مرید و مراد رسمی ست در طریقت
باید که آشنا شد با آشنای عشقت
تو آمدی و با تو یک کاروان بی دل
در جستجوی مقصود از رد پای عشقت
سلام به همه ی دوستان
لازم می دونم که چند تا نکته رو عنوان کنم:
1- این روز ها بعضی از دوستان از دستم ناراحتند که همراهم در دسترس نیست. باید بگم که من محیط کارم نقطه ی کوره و دوستان می تونن ساعت 18 به بعد تماس بگیرند. 2- حضور کمم توی محافل هم اینه که دارم یه کم خودم رو جمع و جور می کنم برای تغییراتی توی زندگیم 3-و آخرین مورد این غزل رو تقدیم می کنم به همسرم که چند وقتیه طراوت رو به زندگیم برگردونده.
همیشه عطر تو را می زنم به تن پوشم
که بی بهانه مبادا شوی فراموشم
خوشم به اینکه تو هر شب شبیه شب بوها
فرار می کنی از غم به سمت آغوشم
بخواب ای گل من با خیالی آسوده
در آسمان نگاهت ستاره می پوشم
فضای کافه به بوی تو آشنا شده است
از آن زمان که به یاد تو چای می نوشم
*
شبیه توده ی ابری رسید و باران شد
همان که دست محبت گذاشت بر دوشم
غزلی آیینی از سال های دور ، سالهایی که دنیای متفاوتی داشتم و خوشحالم که این روز ها باز برگشتم به اون حال و هوا برام دعا کنید.
از سینه ی آیینه تراوید در آتش
ماهی که فروغش شده خورشید در آتش
هر لحظه در این فکر که شاید بوزد باد
مویی که به تنگ آمد و رقصید در آتش
هنگامه ی نالیدن مرغان هوا بود
اما سر بی تن شده خندید در آتش
بتخانه- تبر- دشنه ی دشمن- غم فردا
فریاد انالحق زد و پیچید در آتش
هر کس به طریقی غزلی خواند در آنجا
گفتا که بیآیید و در آیید در آتش
یکباره ملائک همه با شوق رسیدند
وقتی گل آن معرکه رویید در آتش
پر حرف است ولی فن بیان کم دارد
کوه درد ست که از خود فوران کم دارد
اشک هایش به نگاهی و سلامی بند است
چشم دریایی اش امشب نوسان کم دارد
دل مغرور پلنگی ست به چنگی قانع
ماه را دیده ولیکن هیجان کم دارد
همه چیزش که مهیاست ولی نه انگار!
آرشی در پی فتح است کمان کم دارد
همه ی دغدغه اش عقربه هایند ولی
مرد در فکر وصال است زمان کم دارد
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
می رود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
امروز که سر کار اومدم کامنت "عزیز عباسی" رو دیدم
سلام رضا ...
خوندمت !
تحمل می کنم با تو همه در به دری ها را ...
اینو بروز کن رفیق !
*جالبه که امروز خیلی حال و هوای این شعر رو دارم و جالب تر اینه که این غزل امروز برام اتفاق افتاده و منو یاد اون کار کوتاهم میندازه که گفته بودم " از کجا معلوم / شعر هایی که می نویسم / تعبیر خواب هایی نباشد که هنوز ندیده ام" به هر حال برام دعا کنید.
------------------------------------------------------------------------------
تحمل می کنم با تو همه در به دری ها را
و تا هستی نمی خواهد دلم حتی پری ها را
اگر چه اهل تهرانی ولی این طرز خندیدن
تداعی می کند در من وقار آذری ها را
تو ترم اولی هستی ولی با عشوه و نازت
به هم می ریزی اوضاع همه ترم آخری ها را
همان هایی که از طرز نگاه تو غزلمندند
و با چشم تو می سنجند عیار دلبری ها را
من از موی تو آشفته ، یقین دارم که گیسویت
به هم می ریزد آرام تمام روسری ها را
پر از دل شوره ای اما دکانت را قرق کردم
به من بسپار بعد از این جواب مشتری ها را
Design By : Pars Skin |