غزلکوچه
به غیر منطقی ترین راه های این معادله فکر می کنم
دو دو تاهایی که هیچ وقت چهار نمی شوند
به تقاطع بی فایده خطوط موازی
به دلتنگ شدن بزرگراه ها
به کافه هایی که بوی هدایت می دهند
بوی حکمت
بوی فروغ
بوی حرف هایی که درکش برای مادرم سخت است
به خودم فکر می کنم
دلیلی که ادله ی خوبی برای بودنم نیست
به خیابانی که درختهایش با آب کثیف جوب ها زنده اند
به بالا آوردن گنجشکی از سر سیر شدن جوجه هایش
به کبوتر هایی که جلد هیچ پشت بامی نمی شوند
مگر به خاطر آب و دانه
این است معادله زندگی
که با هیچ رابطه و ضابطه ای
حل نمی شود
در فنجانی که با آن
تلخ ترین لحظه ها را سر می کشم.
آبان رو دوست دارم به خاطر تمام خاطره هاش ، اتفاقاتش ، بارون هاش ، خیابون ولیعصرش و . . .
هرگز فراموشش نخواهم کرد آبان را
آن نو عروس زرد پوش شهر تهران را
آن نو عروسی که به گردن داشت هر روز
یک سینه ریز بی بدل از جنس باران را
زیر قدم های من و تو برگ می ریخت
زیر قدم های من و تو این خیابان را
آری خیابانی که تا تجریش می دید
در سینه ی خود رفت و آمد های یکسان را
*
حالا که بعد از سالها فکر تو می افتم
بی شک تحمل می کنم این درد پنهان را
دیگر کنارم نیستی سر می کشم بی تو
اشکی که جای قهوه پر کرده ست فنجان را
Design By : Pars Skin |