غزلکوچه
غزلی آیینی از سال های دور ، سالهایی که دنیای متفاوتی داشتم و خوشحالم که این روز ها باز برگشتم به اون حال و هوا برام دعا کنید.
از سینه ی آیینه تراوید در آتش
ماهی که فروغش شده خورشید در آتش
هر لحظه در این فکر که شاید بوزد باد
مویی که به تنگ آمد و رقصید در آتش
هنگامه ی نالیدن مرغان هوا بود
اما سر بی تن شده خندید در آتش
بتخانه- تبر- دشنه ی دشمن- غم فردا
فریاد انالحق زد و پیچید در آتش
هر کس به طریقی غزلی خواند در آنجا
گفتا که بیآیید و در آیید در آتش
یکباره ملائک همه با شوق رسیدند
وقتی گل آن معرکه رویید در آتش
نوشته شده در شنبه 89/9/27ساعت
7:37 صبح توسط عبدالرضا نورپور نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |